سلام چطور مطورین
امروز میخوام از دفتر خاطراتم یه مطلب بنویسم اما زیاد طولانی نیست
حالا بخونین ببینیم چی میشه
:
امروز رفتم مدرسه و از اونجا با سحر رفتیم با پولایی که همگی روی هم گذاشتیم دو تا اسپری بو گندو خریدیم
رفتیم تو مغازه و به فروشنده گفتیم خانوم میشه دو تا از بدبوترین اسپری هاتون رو بدین اول میخواستیم حشره کش بخریم ولی دیدیم تابلو هست
خانومه مونده بود معطل و فکر میکرد ما دیوونه ایم
خلاصه اسپری ها رو خریدیم و اومدیم مدرسه و با بچه ها کلی نقشه کشیدیم
فریبا اومد سر کلاس ( تو اون مدت اسمش رو هم فهمیدیم یه روز با ثریا رفتیم دفتر حضور غیاب معلم ها رو خوندیم و اسمش رو فهمیدیم) شروع کرد به درس دادن طبق نقشه بچه ها همه ساکت و آروم نشستن سر جاهاشون
پشتش رو کرده بود و تند تند درس میداد یه دفعه دید همه ساکتن و برگشت خیره به همه نگاه کرد و یه کم مات همه رو نگاه کرد ما هم اونو نگاه میکردیم
برگشت گفت چیه نگاه داره؟
_خوب باید نگاه کنیم دیگه
خانوم داره درس میده
) کم کم از اسپری ها تو کلاس پخش کردیم و بو همه جا رو برداشت
یه دفعه پری گفت خانوم بوی گاز میاد
یه کم بو کشید و گفت نه بو نمیاد _ چرا خانوم میاد _ نه نمیاد _میاد بابا بیاین اینجا بو کنین
اومد ته کلاس و از اون ور هی اسپری میزدن
نه بابا بو نمیاد که چرا انگار میاد
__ خانوم ما نمیتونیم نفس بکشیم
حالمون بده
یه دفعه همه شروع به سرفه کردن که بوی گاز!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! میاد و ما میخواستیم درس گوش کنیم نمیتونیم
_ خوب چیکار کنم؟ _خانوم اصلا نمیشه اینجا نفس کشید _آخه بوش شدید نیست _ چرا شدیده ما حالمون بده
خیل خوب برید پایین شلوغ نکنین ها تا بوی گاز بره شاید از پمپ گازه
ما هم رفتیم پایین و 2 زنگ خلاص شدیم
عشق درست مثل جیوه در کف دست انسان است ... اگر انگشتانتان را مشت کنید کف دستتان میماند اگر دستتان را باز کنید از کف دستتان سر میخورد و میریزد ....
شاد باشید